آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

شادی به عمق کودکی

مراسم تولدت در مهد چون همزمان با جشن نوروزتون بود ,قرار براین شد بایه هفته پیشواز رفتن 14 ام یعنی دیروز برگزار بشه. واقعا عالی بود. همه چی بهتر از پیش بینی خودم برگزار شد. اونهمه شور وهیجان کودکی رو تا بحال یه جا اینجور ندیده بودم. زحمت سفارش و خرید کیک با خاله جون نوشین بود که ازهمینجا واسش بهترین ها رو آرزو میکنم وبهش خسته نباشی می گم. وارد کلاست که شدم. همه چی مرتب بود. مربی دوست داشتنیت تمام میز رو آماده کرده بود. بچه ها بهمون خوش آمد گفتن.  همه جا پربود ا زانرژی مثبت کودکی . میشد باهمه وجود شاد ی رو حس کرد. دوستای گلت با هایای قشنگشون و گلبوسه های شیرینشون  همه چی رو واسه یه جشن خوب آماده کرده بودن. یادگاریاش...
15 اسفند 1392

بی بهانه

همینجور , یهویی , بی دلیل دلم گرفت. 17روز دیگه تولد 4سالگیته. بهت قول دادم امسال تولدت رو توی مهد با دوستات بگیرم. البته پیشنهاد ازخودت بود. داشتم فیس بوک رو چرخ م یزدم.چشمم به این عکس افتاد .یهویی دلم ریخت. اولش یه نگا کردم ساده رد شدم. دوباره برگشتم بالاتر. پسربچه باهم حرف میزد. دلم ریخت. چیزی به سال نو نمونده. خیلیا دستاشون خالیه. محروم ازسبدی که حقشون بود و به حقشون نرسوندن ایکاش بهت وعده تولد مهد نداده بودم. دستتو می گرفتم . میرفتیم باهم یه جای خوب مثلا بیمارستان کودکان . کیک تولدتو با نگاه گرم بچه ها اونجا تقسیم می کردیم. دوستای عزیزم امسال که ازمن گذشت. بیاین یه قرا ر بذاریم . شادیهامون رو هرچند کوچیکه با اونی که...
2 اسفند 1392

جشن آموخته ها

جمعه 18بهمن ماه 92 متفاوت ترین  جمعه ای بود که تا بحال تو ی عمر چندساله ام  تجربه کردم. اولین جشن فارغ التحصیلی پسر گلم بود. یه دوهفته ای باهم نقشتو توی خونه تمرین کردیم. البته بهتره بگم تمرین کردم. دریغ از تکرار تو ووای از تکرارهای من. روز جشن سرتا پا اظطراب بودم.  ساعت 3 زمان شروع جشن بود. باسلام وصلوات از زیر قران ردت کردم.  بابایی به کارام خندید. گفتم تو درکم نمی کنی . نمی دونی چه حسی دارم. این اولین پله شروع موفقیت پسرمه. هر3 تایی راهی شدیم. می تونستیم فقط یه مهمان بیاریم. خاله جون و صدفی ام اومدن. خداروشکر. همه چی خوب بود. از لحظه ای که رسیدیم با بچه ها و آرزو جون رفتین تا آماده بشین. دل تو دلم...
20 بهمن 1392

تو خودخودمی

وقتی فکر می کنم میبینم چقدر توشبیه کودکیهای خودمی. انگاراومدی تا منو ازکوچه های خاک گرفته 30سال پیش عبور بدی.  دوباره صدای خنده های بچه های محله رو بشنوم.بوی بازیهای کودکی گرگمو گله میبرم قایم باشک پازل  خط خطی درودیوارهای اتاق  تنها فرقی که تو بامن داری دراینه که دیگه اخم کردن های مادرانه ترسی به دلت نمیذاره.  میشکنی ,خراب میکنی و راحت ازکنارهمه چی ردمیشی وانگار نه انگار واما کودکیهای من باهمه عشق مادرانه مادرم پرشده بود از همه جبروتهای عالم. اصلا انگار آدم بزرگای اونوقتا یه جور دیگه بودن. احترام عجیبی داشتن. حالا مفهموم تکراری این جمله که ماوالاه پامونو جلوی بزرگترمون دراز نمی کردیمو خوب میفهمم ا...
26 دی 1392

اولین اردو,اولین تجربه سفر دوستانه

دوشنبه 16دی ماه 92 یکی از اولین های زندگیته. اولین باریکه بادوستای کوچولوت رفتین اردوی تفریحی.  سرزمین عجایب اولش یکمی تردید داشتم. با اونهمه سابقه درخشانی که از بیرون رفتن و شیطنتهات به جا گذاشتی اما بابایی مثل همیشه که همه چی رو راحت واسون می گیره برخلاف من, اجازه رو صادر کردن. وپسر کوچولو واسه اولین بار تنهایی به اتفاق دوستای مهدراهی شد وخوش گذروند.  
17 دی 1392

تفریح زمستونی

جمعه شب بعد رفتن بابایی واسه انجام یه سری از کارهاش. تصمیم گرفتم بعد مدتها که تنهایی ودونفره باهم بیرون نرفتیم بریم خوش باشیم. راستش ازوقتی داری مهد میری و هوام سردتر شده ,پارک رفتن وپیاده روی دونفرمون تعطیل شده. تا اینکه دیشب..... ساعت حدودا 4از خونه رفتیم بیرون. ساعت 7برگشتیم.  اینم عکسهای خوشگلت. خوشحالم که بهت خوش گذشت. گذاشتم یه دل سیر بازی کنی.    کلوپ پاندا.زمستان 92         در آخرهم استعداد پسری که از دیوار راست بالا میرفت کشف شد. وقتی اومدی پایین گفتی دستام درد گرفتن. از مربی پرسیدم امکان اومدنش به کلاس هست , گفت هنوز زوده . از 5سال به بالا. فعلا در حد بازی...
7 دی 1392

ساده ترین یلدای تاریخ

تبدارشدن تنت همون یه شب بیشتر دوام نداشت. تا صبح  بالا سرت بودم  شب یلداکه به صبح رسید تب توام قطع شد. فرداشب قبل اومدن بابا , یهویی به سرم زد با یه شب تاخیر مراسم یلدا رو به ساده ترین شکل وبا کمترین تعداد مهمون برگزار کنم. الان عکستو می ذارم. خودتو ببین.یه پسر کوچولوی پرشر و شور. نمی دونم الان که بزگترشدی ,آرومترم شدی. اصلا اونهمه شیطنت رو یادت هست. اینم یه یلدای سه نفره. کرسی به سبک قدیم اما بی منقل و زغال ...
2 دی 1392

یلدای سفید

بعد کلی این ورو اونور کردن روزها و تاریخ بلاخره تصمیم به این شد که امشب همه خونه مامانم (آنا جون) جمع بشیم. یلدارو با میوه خوری وآجیل شکنونی صبح کنیم. درست لحظه رفتن وآماده شدن, بی دلیل تب کردی.  از سه 4ساعت گذشته تا الان درم یه ریز پاشویت می کنم و شربت بهت می دم. صبح خیلی خوب وسرحال بودی. چی شد نمی دونم. تلفن زدم به آنا جون و نیومدنمون رو اطلاع دادم. هوس پیتزای پدر جون ازصبح کلافم کرده بود. حالا من موندم و یه گل پسر تبدار  خواب وبیدار کم وبیش برف هم میاد.همیشه یلدارو با برف تاسر زانوش تصور می کنم. اما هرسال دریغ ازپارسال یلدا برهمه خجسته
29 آذر 1392

تقدیمی یه مادر به تنهاپسرش

این متن زیبای ترانه گروه سون با صدای شهاب حسینی تقدیم به تو عزیز لحظه لحظه های مادر   ديدم تو خواب وقت سحـر شهزاده اي زريــن کمــــر نشستـه بر اســـب سپيـــد مي اومـد از کوه و کمــــر مي رفت و آتش به دلم مي زد نگاهش مي رفت و آتش به دلم مي زد نگاهش کاشکي دلم رسوا بشـه                     دريا بشـه ، اين دو چشـم پر آبــم روزي که بختم وا بشه                      پيدا بشه ، اون که اومد تو خوابم شهزاده ي رويــ...
28 آذر 1392